سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امامِ رئوف

یک سلام از ما جواب از سمت مرقد با شما
فطرس نامه‌بر تهران به مشهد با شما

باز هم میل زیارت کرده‌ایم از راه دور
نیّت از ما، قصد از ما، رفت و آمد با شما

ما کبوترهای بی‌بالیم اما آمدیم
لذت پرواز در اطراف گنبد با شما

نمره‌ی ما صفر شد از بیست؛ اما در عوض
زندگی ما همه از صفر تا صد با شما

خطّه‌ی ما تشنه‌ی آب حیات و نور بود
خشکسال خاکمان اما سرآمد با شما

این دیار، این سرزمین، این زادگاه، این مرز و بوم
برکتش از توست «یا من‌یکشفُ کلَّ الهُموم»

سرپناه ناامیدان؛ مأمن مأیوس‌ها
ایستگاه آخرِ ای کاش‌ها، افسوس‌ها

گرم در رویای صحن و گنبد و گلدسته‌هاست
زائر دلخسته و بی‌خواب از کابوس‌ها

نور گیرد ماه، تا شب‌های جمعه در حرم
می‌طراود نغمة یا نور و یا قدّوس‌ها

می‌رسند از راه زائرها، ملائک گردشان
فرش زیر پایشان هم شه‌پر طاووس‌ها

در ازای قطره‌هایی اشک با خود می‌برند
از اجابت، از کرم، از لطف... اقیانوس‌ها

هرکه صید توست دیگر در قفس محبوس نیست
در گِلِ ایرانیان خاکی به غیر از طوس نیست

من اگر از دست خود آزاد باشم بهتر است
طائر پر بسته‌ی صیّاد باشم بهتر است

زاده‌ی هر جای این دنیا که باشم خوب نیست
از اهالیِ رضا آباد باشم بهتر است

هرکه کنج دنج خود را در حرم دارد ولی
من اگر در صحن گوهرشاد باشم بهتر است

راستی با خود مریضی لاعلاج آورده‌ام
پس کنار پنجره فولاد باشم بهتر است

عقده‌ی کورم به لبخند ملیحت باز شد
دست‌های بسته‌ام پای ضریحت باز شد

عاقبت یا ساکن خاک خراسان می‌شوم
یا شهید جاده‌ی مشهد به تهران می‌شوم

زاغکی زشتم ولی نزد تو چشمم روشن است
یا کبوتر یا که آهو یا که انسان می‌شوم

در زیارت‌ها سرم پایین‌تر از قبل است و من
پشت ابر گریه‌ها از شرم پنهان می‌شوم

بازدید هرکه هربار آمده پس می‌دهی
و من از کم آمدن‌هایم پشیمان می‌شوم

خواب دیدم در حریمت شعرخوانی می‌کنم
روزی آخر شاعر دربار سلطان می‌شوم

پاسخ این خواهشم در بند امضای شماست
الغرض یک حرف دارم با تو آن هم کربلاست

اشک در چشمت به شوق آشنایت جمع شد
بغض دیدار جوادت در صدایت جمع شد

از فشار زهر گاهی غلط خوردی بر زمین
گاه مانند جنینی دست و پایت جمع شد

روی خاک افتاده‌ای اما نه با اصرار خود
دست و پا از بس زدی فرش سرایت جمع شد

با لبان تشنه زیر لب صدا کردی حسین
در گلویت بغض‌های کربلایت جمع شد

روضه می‌خواندی که یا جدّاه! بعد از کشتنت
در حصیری پیکر از هم جدایت جمع شد

آه... یا جدّاه! ناموست پس از تو زار شد
وای از آن روزی که زینب راهی بازار شد

محمدعلی بیابانی


[ دوشنبه 93/10/1 ] [ 1:30 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 48
بازدید دیروز: 371
کل بازدیدها: 1186317